در میان غوغای زندگی ندائی از عمق فطرتم مرا بی امان ندا می داد که ... مشنو ! به هیچ آوازی گوش مده ... از میان بیشمار رنگهای فریب این دنیا چشم به هیچ رنگی جز آبی پاک آسمان ندوختم. و شرق و غرب عالم را گشتم و بر قهرمانان اندیشمندان پیشوایان و جهان هر چه داشت و زمان هر چه ساخت و تاریخ هر چه بافت همه را دیدم و سنجیدم و شناختم و تمام کردم و رد شدم و دستهایم خالی ... دامانم خالی و ... همچنان آواره چون باد صحرا جهان برایم دیگر هیچ نداشت و من دلیر مغرور و بی نیاز اما نه از دلیری و غرور و استغنا که از "نداشتن" از "نخواستن" زندگی کوچکتر از آن بود که مرا برنجاند و زشت تر از آن که دلم بر آن بلرزد هستی تهی تر از آن که بدست آوردنی مرا زبون سازد و من تهی دست تر از آن که از دست دادنی مرا بترساند. همچون کسی که شتابان از شهری دور می شود و دمادم شهر کوچکتر و کوچکتر و کوچکتر می گردد و دورتر و بیگانه تر و بعد سیاهیی موهوم و مجهول و بعد سایه کمرنگ و بعد نقطه ای و بلاخره هیچ. شهری که دیگر برای او نیست زندگی و همه دیوارها و خانه ها و راهها و کشاکشها و کوشش ها و ثروت ها و پیوندها و لذت ها و... همه در برابرم رنگ می باخت و دور می شد و محو می شد و من به شتاب می گریختم تا رسیدم... به اقلیم بیکرانه تنهایی. جزیره بسته خلوت خویش اگر تاریخ را بکشیم آنگاه مطلق پیش می آید و من گذشته را کشتم و به مطلق رسیدم...
|